قصه سفید برفی



بعد از قصه خوندن بپر توی فروشگاه اسباب بازی


در زمان های قدیم شاهزاده ای به نام سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند در قصری زیبا زندگی می کرد . پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود . قصر آن ها در جنگلی دوردست قرار داشت . سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت . ملکه به زیبایی او حسادت می کرد . ملکه یک آیینه جادویی داشت که هرروز از آن می پرسید : چه کسی از همه زیباتر است ، و آینه می گفت : تو از همه زیباتری .


اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد ، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک کلفت در قصر کار کند . یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست ؟ آینه جواب داد : تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است . ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد .در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید .


در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را دیدند . هنگامیکه ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد . فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد . تا دیگر او را نببیند . ملکه به شکارچی گفت تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است .شکارچی او را به جنگل برد ولی او را نکشت و به او گفت : فرار کن و هیچ وقت برنگرد تا ملکه خیال کند تو مرده ای .

شکارچی قلب یک حیوان را برای ملکه برد . خیلی زود ، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند . همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد 


وقتی غروب هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند ، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند . همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود ، پیدا کردند . وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد . سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند . سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند تمام کارهای آنها را انجام دهد .

فکر کنم حالا وقتش شده یه سر بزنی به فروشگاه اسباب بازی

در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود ، یک بار دیگر از آینه پرسید که زیباترین کیست ؟ آینه جواب داد : سفیدبرفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند . ملکه با عصبانیت فریاد زد : پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است . سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد درآورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفیدبرفی را بکشد . اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند . فردای آن روز هنگامیکه کوتولو ها نبودند ، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت : اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود . سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند .

سفید برفی سیب را گاز زد و همانجا روی زمین افتاد . ملکه بدجنس فریاد زد : حالا من زیباترین زن روی زمین هستم . دوستان جنگلی سفید برفی ، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند . کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند . ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت .وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند ، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است .

هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد . کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند . روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود . روزی مرد زیبایی ، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد که متوجه کوتوله ها شد . آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود . او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد . چشمان سفید برفی باز شد . کوتوله با شادی فریاد زدند : او بیدار شد ، او بیدار شد !

فروشگاه اسباب بازی


فروش ویژه تحریر و لوازم مدرسه

فروش ویژه تحریر و نوشت افزار







بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد قصه سفید برفی :



سایر نظرات :

اسماعیل تورنگ در تاریخ 1401/01/18 : خیلی خوب بود🥰

داستان جذابی هست پیشنهاد میکنم که بخونید در تاریخ 1401/01/15 : عالی هومن بخونید

مطهره در تاریخ 1401/01/11 : عالی بود من که راضی هستم چون خودم سفید برفی هستم

افشین در تاریخ 1400/12/03 : واسه دخترم و پسرم که دوقلو هستند خوندم.میخ داستان شدن

سانیا در تاریخ 1400/09/05 : خیلی خوب بود ولی کاش بقییشم میزاشتید که سفید برفی با شاهزاده ازدواج میکنن خیلی ممنون از داستان خوبتون بچه ی من تااینو شنفد خوابید خیلی خوبه ممنون

سفید برفی در تاریخ 1400/08/05 : من هر روز میام این داستان رو میخونم گاهی هم میدم مامانم برام میخونه ممنون خیلی داستان زیبایی بود 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

رقیه اصبحی البدوان در تاریخ 1400/07/23 : در آن تاریخی که نظرات داده شد کرونا نبود چه دنیایی خوبی بود وقتی کرونا نبود 😔خیلی از عزیزانمون از این ویروس نحیس رفتن خدا رحمتشون کنه.

ارغوان در تاریخ 1400/02/19 : خیلی خوب بود و سفید برفی زیبا ترین زن بود و ملکه تز او زشت تر بود و حسودیش به زیبایی سفید برفی می امد خیلی زیبا بود دست سازندش درد نکه

مهسا سیاهزاری در تاریخ 1400/02/09 : واقعا خیلی از شما ممنونم بابت این قصه

ام نه سادات ضبیع پور در تاریخ 1400/01/20 : خیلی زشت بود اصلا ازش خوشم نیومد.

❤H❤ در تاریخ 1399/12/27 : واقعا عالی بود من عاشق سفید برفی هستم من چون خیلی سفیدم همه بهم میگن سفید برفی😊

امیر حسین صالحی در تاریخ 1398/12/11 : همه جای قصه جالب بود.

امیر حسین صالحی در تاریخ 1398/12/10 : آنجایی که شاهزاده آمد خیلی عالی بود

فاطمه غفوری در تاریخ 1398/12/06 : خیلی عالی بود ممنون

المان در تاریخ 1398/12/02 : نامادری هم واقعا بد بود

مژده در تاریخ 1398/09/09 : خیلی خوب بود

😎😎😎 در تاریخ 1398/08/10 : خیلی قشنگ بود عالی بود

عالی در تاریخ 1397/01/09 : ممنون از سایت خوبتون

سارا عموزاده در تاریخ 1396/08/26 : خیلی عاییییییییی