دوست و دشمن



دوست و دشمن

به نام خداوند جان و خرد

آن سه بچه باهم توی باغ مشغول بازی بودند .

سعید داد می زد :  بچه ها برویم روی درخت ، میوه بچینیم .

فرید می گفت : نه ، ممکن است پایین بیفتیم .

- حمید می گفت : هنوز میوه ها نرسیده است .

سعید که دید دوستانش میلی به خوردن میوه ندارند ، به تنهایی شروع به بالا رفتن از درخت کرد .
فرید و حمید بازی را کنار گذاشته و به او نگاه کردند  .
سعید بالا رفت و بالا تر رفت . او که می دانست حمید و فرید نگاهش می کنند ، سعی می کرد مهارت و چابکی خودش را به آنها نشان دهد . فرید و حمید نیز محو او شده بودند . ولی ناگهان شاخه ی درخت شکست و سعید بر زمین افتاد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاده بود و بچه ها هنوز نمی دانستند چه شده است .

سعید بیهوش بر زمین افتاده از سرش خون می آمد و دوستانش بالای سرش ایستاده و نمی دانستند چه کار کنند .

فرید گفت : اگر او را به خانه اشا ببریم امکان دارد پدر و مادرش ما را مقصر این جریا بدانند ، پس بهتر است او را در چاه بیندازیم تا کسی از این موضوع با خبر نشود !

چون حمید چند روز قبل با سعید دعوا کرده بود . برای همین فکری کرد و گفت :

-  نه اگر این کار را بکنیم ، روزی همه می فهمن و آن وقت سراغ من می آیند چون فکر می کنند من با سعید دشمنی دارم و او را در چاه انداخته ام .

حمید این را گفت و به سمت در باغ دوید . او می خواست به پدر سعید خبر بدهد. فرید نیز به دنبال او دوید . کمی بعد ، پدر سعید آمد وفرزندش را برای معالجه به خانه شان برد .

فرید و حمید هم به خانه هایشان رفتند و از اینکه جریان را برای پدر سعید تعریف کردن خوشحال بودند.

پایان

 (برگرفته از کتاب مخزن الاسرار_نظامی گنجوی)
از قصه های کهن ادب پارسی

 






بازگشت به گروه قصه های کودکانه  


نظرات شما درباره این مطلب :

نام :


پست الکترونیکی :


نظر شما در مورد دوست و دشمن :



سایر نظرات :

نظری ثبت نشده است.