موش تنبل
یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرایی زندگی میکردند.
کپل خیلی تنبل بود ، خسته بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و تکون نمی خورد ، همش از خوراکی هایی که آنها به لانه می آوردند میخورد و هی ایراد میگرفت : اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!
آن ها از دستش دیگه خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.
تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت کردن در زیر آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.
وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید.
او خیلی خسته و گرسنه بود وحتی بلد نبود برود وبرای خودش غذا پیدا کند.
کپل خیلی ترسید بود شروع به گریه کرد .
کلاغی که در نزدیکی آن برکه زندگی می کرد صدای او را شنید و از روی درخت پرسید :
چرا گریه میکنی ؟
کپل تمام ماجرا را برای کلاغ تعریف کرد.
کلاغ گفت:
اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.
کپل گفت :درست است . من قول می دهم دیگر تنبلی را کنار بگذارم .
کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواه ات میبرم.
کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.
فروشگاه اینترنتی اسباب بازی ، کلیه حقوق این سایت متعلق به بازی دان می باشد و کپی برداری از تصاویر و مطالب آن پیگرد قانونی دارد. «تمامی کالاها و خدمات این فروشگاه، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه میباشند و فعالیتهای این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.»